• وبلاگ : زندان دل
  • يادداشت : نخبه پروري!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + کتيبه 
    سلام
    يه بار يه خانومي اومده بود در خونه مادربزرگ ما پول خواسته بود!ايشونم که ساده يه هزاري تو جيب طرف گذاشته بودن و خرسند از کار خيري که انجام دادن!طرف کلي تشکر و دعاي خيرو اينا!رفته بود فرداش دوباره اومده بود مادربزرگ ما هم دلش نيومده بود دست رد به سينه يارو بزنه بازم يه هزاري داده بود...طرف بازم رفته بود روز سوم اومده بود زنگو زده بود گفته بود حاج خانوم اون هزاري منو بيار وقت ندارم برم پي زندگيم :|
    عيد هم بسي مبارک:)