بسم الله...
سلام،
من کلا 7 8 تایی شعر گفتم، یعنی بیشتر حال شعر گفتن ندارم!
ولی این یکیو خیلی دوستش دارم،
شاید چون سر امتحان ترم دینی 2 گفتمش!!!
عشق یعنی
در تکاپوی گلی در صحرا
پی آبی گشتن
عشق یعنی
بی آرام و قرار در دل شب
پی معشوق گشتن
عاشق آن است که عشقش به جایی برسد
که دل وجان خودش رابدهد
آنکه معشوقه ماست
پیش از عاشق شدن این بدن خاکی ما
عاشقی بود که عشقش
عالمی ساخت پر از درد فراق
ای خدا!
من چه بدم؟ من کیستم؟!
این تن خاکی من را
تو چرا ساخته ای؟
این تن خاکی من
چه قدر ارزش داشت
که از نور وجودت به درونش نفسی ریخته ای؟
من همانم، همان بنده بدبخت فقیر
که ندانستم هیچ
آن چه بوده است که بر دوش من است
با دهانی بسته صدایم به نظر از ته چاهی آید
از درون پر آهم می کشم فریا دی از جنس سکوت
که پر از معنا هست
این من بی کس و تنها
خسته از عالم رنگین رخ تاریک شدم
مانده ام درمانده
چه کنم کاین قفس رنگارنگگ
با همه بی رحمی
می برد از یادم، بوی زلف یارم
که فلک از سر آن سربازد
همه جا می خوانم:
"روز ها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خوشتنم
ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
نه به خود آمدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد در وطنم"
هرچه باشد،
در همه این آیات
می توان خواند که من:
"مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از وطنم"
التماس دعا...
کلمات کلیدی: