نشسته سایهای از آفتاب بر رویاش
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش
ز دوردست سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبانِ خویش از رویاش
کجاست یوسفِ مجروحِ پیرهن چاکام؟
که باد از دلِ صحرا میآورد بویاش
شسته است کنارش کسی که میگِرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویاش
هزار مرتبه پرسیدهام ز خود او کیست؟
که این غریب نهادهاست سر به زانویاش
کسی در آن طرفِ دشتها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویاش
کسی که با لبِ خشک و ترکترک شدهاش
نشسته تیر به زیرِ کمانِ ابرویاش
کسی ست وارثِ این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویاش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش
شعر از فاضل نظری
کلمات کلیدی: